عشق کودکانهعشق کودکانه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

روزهای مادرانه

دکتر

رفتیم دکتر با همون هیجان میترسیدم بگم دخترم یکسال و نیمشه و اونم باهام دعوا کنه با اضطراب و هیجان رفتیم پیشش اول دوستم (مریم) حرف زد یه سری سوال پرسید و گفت 2 روز دیگه برنامه غذاییت آماده میشه بیا ببر واسه من به اونجا نکشید یه کم دارو لازم داشتم نوشت برگشتنی مریم گفت از دکترش خوشم نیومد زیاد به نظرم جالب نبود . خورد تو ذوقم منم قبول داشتم زیاد به دل نمینشست اما دلم یه نی نی دیگه میخواد تو نی نی سایت دنبالش میگشتم چقدر مطلب توش نوشته راجع به این قضیه ولی باید با یه دکتر درست و حسابی مشورت کنم
30 فروردين 1391

تصمیم

دیشب با مریم هماهنگ کردیم که امروز بریم پیش یه ماما. میخوام در مورد بچه دوم باهاش صحبت کنم مثل بچه ای که فردا میخواد بره اردو تا صبح نخوابیدم و فکرم مشغول بود با خودم فکر میکنم بعد از دنیا اومدن اونیکی هم همینطور دنیا رنگیه؟ آره مسلما همینطوره ولی میدونم یکسال اول حتما خیلی سخت خواهد گذشت
29 فروردين 1391

پدر و دختر

نیکی از صدای جاروبرقی میترسه وقتی خونه است نمیتونم جارو کنم یا وقتی بخوام برم حموم یا باید خواب باشه یا خونه نباشه چون بازم خیلی بهونه میکنه و گریه میکنه پوشکش تموم شده به باباش میگم به بگیره نیکی رو هم حاضر میکنم میگم ببرش. بعد از یه کم مکث میگه باشه و با هم میرنو این بهونه ای میشه که یه کم تنها باشم و بعد جمع و جور کردن یه دوش بگیرم یاد بچگیم میفتم حتما منم خیلی دوست داشتم با بابام برم بیرون آخه من عاشق بابامم. به مغزم فشار میارم اولین خاطره هایی که یادم میاد که با بابام بیرون رفتم تو ماشینیم و با هم حرف میزنیم بابام میخواد رازاش رو به من بگه و من با دقت گوش میدم شاید ٦سالم باشه بابام بهم محل کارش رو نشون میده بعد یه بانک رو میگه که ای...
27 فروردين 1391

بهونه همیشگی

نمیدونم چرا همش باید سر چیزای کوچیک بحث کنیم امروز خیلی خوشحال بودم ولی حسابی خورد تو ذوقم از یه هفته پیش واسه امروز برنامه ریختیم که با یکی از دوستامون بریم بیرون حالا ساعت ٢ بعد از ظهر اومده میگه نمیریم هوا یه کم بادیه خوب هوای بهاره دیگه اصلا باد نیاد که خیلی گرم میشه همیشه بهانه هست میگه جیبم خالیه من قبول میکنم اما خرجی نداشتیم چون قرار بود اون دوستم (محبوه) همه وسایل عصرونه رو بیاره خیلی عصبانی شدم اما بی هیچ حرفی واسش اس زدم که نمیشه بریم طفلی اونم گفت اشکال نداره ولی خیلی ناراحتم
25 فروردين 1391

بهار

من متولد پاییزم و عاشق پاییز با اون جشنواره رنگها اما این روزا عاشق بهار شدم این روزا نیکی رو زیاد میبرم بیرون مخصوصا که خودش میتونه راه بره و منم کلی کیف میکنم هنوز اونقدر اعتماد نداره که تو بیرون از خونه دستم رو ول کنه ولی من عاشقشم و عاشقونه دستش رو میگیریم و آزاد و رها به دنبالش میرم خدایا این کارای کوچیک اما با لذت زیاد رو ازم نگیر هنوزم مثل بچه ها پارک رو دوست دارم فقط به خاطر هیاهوی بچه ها چند وقت پیش یکی با هام درد دل میکرد میگفت از فشار زمونه خسته شده و داره دچار افسردگی میشه گفتم چقدر با بچه ات وقت میذاری ؟ گفت زیاد وقت آزاد ندارم اما گاهی میبرمش بیرون لهش گفتم اگه لذت با بچه بودن رو حس کنی همه مشکلات فراموشت میشه با بچه ات...
23 فروردين 1391

یه روز ساده و قشنگ بهاری

امروز روز خوبی بود یکی از بحثایی که همیشه ما با هم داریم اینه که چرا کم بیرون میریم چرا هیچوقت منو شگفت زده نمیکنی یه کاری غیر از کار روتین همیشه امروز وقتی نیکی مثل همیشه داشت بهونه میاورد و کم کم داشت کلافه ام میکرد دادم دست باباش گفتم میرم حاضر شم نیکی رو ببرم بیرون . وقتی دید قضیه جدیه خودشم بلند شد حاضر شد و رفتیم بیرون همین که با هم هستیم واسه من کلی خوشحال کننده بود و اینکه میخواست ما رو  ببره فشم . خیلی خوشحال شدم ولی هوا داشت تاریک میشد و جاده اش زیاد جالب نیست اگه میگفتم نریم بهش بر میخورد و ناراحت میشد اگه میرفتیم هم من زیاد احساس امنیت نمیکردم تو راه چشمم به یه منطقه قشنگ تو جاده لشکرک افتاد راضیش کردم بریم اونجا . رفتیم...
20 فروردين 1391

ذهن پراکنده

نميدونم چرا بعضى تصميمات اينقدر سخته حتى نميدونم دارم راهمو درست ميرم يا نه سال جديد شده و من هنوز اندر خم يك كوچه ام تازه به وزن اوليه ام رسيدم تازه داريمزندگيمون به روال عادى برميگرده تازه به زندگىسه نفرى عادت كرديم اما اين فكر بچه دوم همچنان تو ذهنم وول ميخوره از اون فكراست كه يه دل ميگه برم يه دل ميگه نرم ميدونم اگه الن تصميم درستى نگيرم حتما بعدها تاسف ميخورم دوست دارم دوتا باشن ولى ميدونم مشكلاتشون هم به همون نسبت زياد ميشه نميدونم مغزم كشش داره يا نه بعضی وقتا همسری با من موافقه بعضی وقتا ١٠٠درصد مخالف البته بیشتر اینا رو حدس میزنم چون در هر صورت کمتر حرف میزنه چند روز پیش راجع به کم حرف زدنش حسابی حرفمون شد نمیخوام بی تفاوت باشه می...
19 فروردين 1391

لذت و...

دیروز جمعه بود ١٨فرودین ٩١ و دخترم نیکی ١٤ماه و ٢٨ روزش . با مامان اینا رفتیم پارک واقعا برام هیجان انگیز بود که نیکی خودش راه میرفت دستش رو میگرفتم که اعتماد کنه . حس اینکه به من تکیه داده به هوای من راه میره دیوونه ام میکرد خیلی خوب بود دلم میخواست همه ما رو ببینن . کلی بچه اونجا بود از ٢ ماهه تا بزرگسال ولی چشم من فقط و فقط نیکی رو میدید دوست دارم لحظات با هم بودن رو لجظاتی که هر دو کیف میکنیم و لذت میبریم دوست داشتم همسری هم بود ولی متاسفانه خیلی اهل بیرون نیست خونه موند و این موضوع گاهی واسم مایه عذاب میشه بعد از ٧سال هنوزم گاهی سر این موضوع بحثمون میشه دلم میخواد بیشتر با هم باشیم بریم تو طبیعت و بگردیم ولی اون دوست داره تو خونه ...
19 فروردين 1391
1